می خواهم ماهی بودن را در دستهای تو بیاموزم...فقط کافیست....................شراب شش هایم کامل شوند....
من مردی از کویر فقیه دل خودم..بی مشکلم چرا که خودم مشکل خودم.
........................کویرتون رو نوشیدم
خورشید می خواهد سجده ام کند این غروب...ماه من...به او هم گفته ای؟...استتارت را
در دل بارانی ام
از چشمهای تو تا آسمان....از آسمان تا چشمهای تو...فاصله ای را که نمی فهمم
آسمان را از روی تو ساخته اند....و ترا روی آسمان
به نفس می مانی....نه رفتنت جای گلایه دارد نه آمدنت برای همیشه ماندن است...اما...زنده ام که میروی و می آیی...